بهلول و قاضي :) آورده اند كه شخصي عزيمت حج نمود چون فرزندان صغير داشت هزار دينار طلا نزد قاضي بـرده و درحضور اعضاء دارالقضاء تسليم قاضي نمود و گفت: چنانچه در اين سفر مرا اجـل در رسـيد شـما وصـيمن هستيد و آنچه شما خود خواهيد به فرزندان من دهيد و چنانچه به سلامت بازآمدم اين امانت را خودمخواهم گرفت. وقتي به سفر حج عزيمت نمود از قضاي الهي در راه درگذشت و چون فرزندان او بـه حـد رشـد و بلـوغرسيدند امانتي را كه از پدر نزد قاضي بود مطالبه نمودند قاضي گفت: بنا بر وصيت پدر شما كه در حضور جمعي نموده هرچه دلم بخواهد بايد به شما بدهم. بنابراين فقط صددينار به شماها مي توانم بدهم. ايشان بناي داد و فرياد و تظلم را گذاردند. قاضي كساني را كه در محضر حاضر بودند كه در آن زمان پدر بچه ها پـول را تـسليم قاضـي كـرده بـودحاضر نمود و به آنها گفت: آيا شما گواه بوديد آن روزي كه پدر اين بچه ها هزار دينار طلا به مـن دادوصيت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از اين زرها به فرزنـدان مـن بـدهآنها همه گواهي دادند كه چنين گفت. پس قاضي گفت: الحال بيش از صد دينار به شما ها نخواهم داد آن بيچاره ها متحير ماندند و به هـركسالتجا مي نمودند آنها هم براي اين حيله راهي پيدا نمي نمودند تا اين خبر به بهلول رسيد. بچه ها رابا خود نزد قاضي برد و گفت چرا حق اين ايتام را نمي دهي ؟ قاضي گفت: پدرشان وصيت نموده كه آنچه من خود بخواهم به ايشان بدهم و من صد دينار بيشتر نمـيدهم. بهلول گفت: اي قاضي آنچه تو مي خواهي نهصد دينار است بـر حـسب گفتـه خـودت. بنـابراينالحال كه تو نهصد دينار مي خواهي بنابر وصيت آن مرحوم كه هرچه خودت خواستي به فرزندان من بدهالحال همين نهصد دينار كه خودت مي خواهي به فرزندان آن مرحوم بـده كـه حـق آنهاسـت. قاضـي ازجواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دينار به فرزندان آن مرحوم گرديد
جايزه هارون به بهلول :) روزي هارون الرشيد امر كرد تا جايزه به بهلول بدهند و چون آن جايزه را به بهلول دادند نگرفـت و او رارد كرد و گفت: اين مال را به اشخاصي بدهيد كه از آنها گرفته ايد و اگر ايـن مـال را بـه صـاحبش برنگردانيـد هـر آئينـهروزي خواهد رسيد كه از خليفه مطالبه شود ولي در آن روز دست خليفه خالي و چاره اي جـز نـدامت وپشيماني نداشته باشد. هارون از شنيدن اين كلمات بر خود لرزيد و به گريه افتاد و گفتار بهلول را تصديق نمود.
بهلول و غلامي كه از تلاطم دريا مي ترسيد :) آورده اند كه يكي از بازرگانان بغداد با غلام خود در كشتي نشسته و به عزم بصره در حركت بودند و نيزدر همان كشتي بهلول و جمعي ديگر بودند. غلام از تلاطم دريا وحشت داشت و مدام گريه و زاري مينمود. مسافران از گريه و زاري آن غلام به ستوه آمدند و از آن ميان بهلول از صاحب غـلام خواسـت تـااجازه دهد به طريقي آن غلام را ساكت نمايد. بازرگان اجازه داد. بهلول فوري امر نمود تـا غـلام را بـه دريا انداختند و چون نزديك به هلاكت رسـيد او را بيـرون آوردنـد. غـلام از آن پـس بـه گوشـه اي ازكشتي ساكت و آرام نشست. اهل كشتي از بهلول سوال نمودند در اين عمل چه حكمت بود كه غلام ساكت و آرام شد ؟ بهلول گفت: اين غلام قدر عافيت اين كشتي را نمي دانست و چون به دريا افتاد فهميد كه كـشتي جـايامن و آرامي است.
تديبر نمودن بهلول :) آورده اند روزي بهلول از راهي مي گذشت. مردي را ديد كه غريب وار و سر به گريبان ناله مـي كنـد. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آيا به تو ظلمي شده كه چنين دلگير و نالان هستي. آن مرد گفت: من مردي غريب و سياحت پيشه ام وچون به اين شهر رسيدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمـودم و چون مقـداري پـول و جـواهرات داشتم از بيم سارقين آنها را به دكان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز كه مطالبه آن امانت را ازشخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي ديوانه خطاب نمود. بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آساني از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشاني آنعطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غريب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستمتو در همان ساعت كه معين مي كنم در دكان آن مرد بيا و با من ابدا تكلم منما. اما به عطار بگـو امانـتمرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خيال مسافرت به شهر هاي خراسـان را دارم و چـونمقداري جواهرات كه قيمت آنها معادل 30 هزار دينار طلا مي شود دارم ، مي خواهم نـزد تـو بـه امانـتبگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشي و از قيمت آنها مسجدي بسازي. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به ديده منت. چه وقت امانت را مي آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و كيسه اي چرمي بساخت و مقداري خورده آهني وشيشه در آن جاي داد و سر آن را محكم بدوخت و در همان ساعت معين به دكان عطار برد. مرد عطـاراز ديدن كيسه كه تصور مي نمود در آن جواهرات است بسيار خوشحال شـد و در همـان وقـت آن مـردغريب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فورا شاگرد خود را صدا بزد و گفت: كيسه امانت اين شخص در انبار است. فوري بياور و به اين مرد بده. شاگرد فـوري امانـت را آورد و بـهآن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خير براي بهلول نمود.
همنشيني با همنوعان :) شاعري تازه كار كه تظاهر به احساس مي كرد گفت: دلم از آدميان گرفته است. . . . !!!!!! بهلول گفت: پس برو با " همنوعانت " بشين. . . . !!!!!
وجه تشابه :) شخص ثروتمندي خواست بهلول را در ميان جمعي به مسخره بگيرد. به بهلول گفت: هيچ شباهتي بين من و تو هست؟ بهلول گفت: البته كه هست. مرد ثروتمند گفت: چه چيز ما به همديگر شبيه است، بگو! بهلول جواب داد: دو چيز ما شبيه يكديگر است، يكي جيب من و كله تو كه هر دو خالي است و ديگري جيب تو و كله من كه هر دو پر است.
بهلول و طعام خليفه :) آورده اند كه هارون الرشيد غذائي براي بهلول فرستاد. خادم خليفه طعام نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و گفت: اين طعام مخصوص خليفه است و براي تو فرستاده است تا بخوري. بهلول آن طعام را پيش سگي كه در آن خرابه بود گذاشت. خادم فرياد زد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ گذاشته اي. بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود اين طعام از خليفه است او هم نخواهد خورد
كتاب خواندن الاغ :) شخصي الاغ قشنگي جهت حاكم كوفه تحفه آورد حاضرين مجلس به تعريف و توصيف الاغ پرداختند. يكي از حاضرين به شوخي گفت: من حاضرم به اين الاغ قشنگ ، خواندن بياموزم. حاكم از شنيدن اين سخن از كوره در رفت و به آن مرد گفت: الحال كه اين سخن را مي گوئي ، بايد از عهده آن برآئي و چنانكه به اين الاغ خواندن بياموزي، به تو جايزه بزرگي مي دهم و چنانكه از عهده آن بر نيائي ، دستور مي دهم تو را بكشند. آن مرد از مزاح خود پشيمان شد و ناچار مدتي مهلت خواست. حاكم ده روز براي اين كار مهلت داد. آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حيران و سرگردان ، نمي دانست سرانجام اين كار به كجا خواهد رسيد. لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بين راه به بهلول رسيد و چون سابقه آشنائي با او داشت ، دست به دامان او زد و قضيه مجلس حاكم و الاغ را براي بهلول تعريف كرد. بهلول گفت: غم مدار ، علاج اين كار در دست من است و به تو هر طور دستور مي دهم ، عمل كن. سپس به او دستور داد تا يك روز تمام به الاغ غذا ندهد و يك روز مقداري جو ، وسط صفحات كتابي بگذار و آن كتاب را جلوي الاغ بگير و آن صفحات كتاب را ورق بزن. الاغ چون گرسنه است ،با زبان جوهاي صفحات كتاب را برداشته و اين عمل را هر روز به همين نحو تكرار كن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتي به مجلس حاكم رفتي ، همان كتاب را با خودت نزد حاكم ببر. روزي كه پيش حاكم مي روي ، ديگر بين صفحات كتاب جو نگذار و آن كتاب را در حضور حاكم جلوي الاغ بگذار. آن مرد به همين دستور كه بهلول آموخت عمل كرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با كتاب نزد حاكم برد و در حضور او و جمعي ديگر كتاب را جلوي الاغ گذاشت. چون الاغ كاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه كه بين صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق هاي آن را باز كرد و چون به صفحه آخر رسيد ، ديد بين آنها جو نيست و بناي عرعر را گذاشت و بدين وسيله خواست تا بفهماند كه گرسنه است و حاضرين مجلس و حاكم نمي دانستند كه چه ابتكاري در اين عمل شده و باور نمي كردند كه در حقيقت الاغ مي خواهد كتاب بخواند و همه در اين كار متعجب بودند ، ناچار حاكم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهي به آن مرد داد و از عقوبت نجات يافت.
الاغ عمرش را به خليفه داد :) بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت. كاروان خليفه ( هارون الرشيد ) با جلال و شكوه و آشكار شد. خليفه خواست ، با او شوخي كند. گفت: موجب حيرت است كه تو را پياده مي بينيم ! پس" الاغت " كو ؟ بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به " شما. "
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم